به گزارش مشرق، عصرگاهان یک روز بهاری! به دنبال یافتن آدرس مردی که مدتی است روزهای زندگیاش را برگهای خزان بیماری فراگرفته است...پس از مدتی پرسه زدن در کوچهها در نهایت به خانهای میرسیم که پیرمردی با کلاه سبزرنگ که نشان از سیادت تبارش میدهد مقابل آن ایستاده است.
آری! او پدری است که میخواهد از فرزندش که ماههاست بدنش همنشین تخت سفید است برایمان بگوید و با همان لبخند تلخش سخن را از کودکی «سیدمصطفی موسوی» آغاز میکند:«از همان ابتدا بسیار فرزندی مظلوم و زحمتکش بود و همیشه دغدغه کمک به من و خانواده را داشت و البته تا جایی که در توان محدودم بود برایش زحمت کشیدم اما اکنون که میبینم...»
اینجا بغض ناجوانمرد، چون سدی مقابل رودخانه واژگان سید مهدی موسوی میایستد و او را وادار به تعریف قصه پرغصه سیدمصطفی میکند: «هشتم بهمن ماه سال گذشته بود در نیمههای یک شب سرد زمستانی در حوالی چهارراه آیتالله کاشانی مقابل مسجد وثوقی که در هنگام انجام کار ناگاه خودرویی به فرزندم میزند و او را...»
کودک کنجکاو ذهنم رشته کلام را از پیرمرد میستاند و با این پرسش که "مگر شغل این جوان چه بوده که در آن هوای بس ناجوانمردانه سرد زمستانی و در آن نیمههای شب او را به خیابانهای خطرناک کشانده است"، عبارت «پاکبان شهرداری» را به عنوان پاسخ بر زبان سید مهدی مویسپید جاری میسازد.
زمانی که سید مصطفی رفتگر زحمتکش شهرداری وقتی مشغول کشیدن جاروی همت بر زبان بیمبالاتی ما شهروندان به ظاهر متمدن بوده خودرویی زوزهکشان سرخی خون را بر جامه این نارنجیپوش مینگارد وقتی تشریح حادثه را از زبان برادرش سید محمدرضا جویا میشویم اینگونه جواب میدهد:«حوالی ساعت یک نیمه شب 8 بهمنماه مقابل مسجد وثوق در معبری کمعرض سبقت خودرویی که شتابان قصد عبور داشته این حادثه را میآفریند و با برخورد به برادرم او را به کناری پرت میکند».
آری این شروع سفر پردرد سید مصطفی است؛ به علت دو ضربه به سر یک ماه در کما به سر میبرد و پس از مدتی بستری در بیمارستان، روزهای نزدیک پایان سال به منزل آورده میشود که به دلیل خونریزی به طور مجدد در روزهای نخست عید امسال باز به بیمارستان منتقل میگردد و باز هم به دلیل عدم پیشرفت خاص در درمان، منزل مأوای قهرمان داستان ما میشود.
به منزل کوچک سید مصطفی که وارد میشویم صفا را با تبسم و خوشامدگویی همسرش را با تمام وجود احساس میکنیم که حتی غم و خستگی بیمارداری نتوانسته خصلت میهماننوازی را از ساکنان این سرا بگیرد...به محض ورود به اتاق، تخت مردی را میبینیم که با موهای پیراسته، با جسمی خسته، با چشمانی بسته، با نفسهایی آهسته آهسته و با...؛ حتی جبر بستر نیز نتوانسته رعنایی و بلندقامتش را زیر پارچه سفیدی که رویش انداخته شده پنهان کند.
اما لولههای وصل شده به سید مصطفی خبرهای خوبی ندارند...یکی به حنجره که برای تنفس کاربرد دارد و دیگری به کلیه که برای تغذیه این مرد قدرتمند دیروز و کالبد بدون قوت امروز...گویا سید مصطفی خسته از زحمت چندین ساله حتی برای نوشیدن جرعهای یا در کام نهادن لقمهای خیال برخاستن ندارد.
با همسرش صحبت را آغاز میکنیم و این بانو چنان با شور و احساس از شویش میگوید که گویا خبر از توان و شور تحلیلی رفته سید مصطفی ندارد و با ادبیاتی ساده و خالصانه میگوید: «مرد خانهام فردی زحمتکش بود که نزدیک به 18 سال خدمت صادقانه کرد و ذرهای لقمه حرام بر سر سفرهمان نیاورد».
وی ادامه میدهد:«در طول این سالها حتی یک روز خود نخواست به مرخصی برود و همواره دغدغه کار داشت تا جایی که روزهایی که وظیفهای نداشت باز میخواست به محل کارش برود...او عاشق کارش بود!».
از این همسر صبور در مورد همنشینی عیدانه با همسر میپرسیم: «زمان سال تحویل مانند هر سال سفره هفتسینی تدارک دیدیم و من و دو دخترم در کنار همسرم سال جدید را آغاز کردیم» و در مورد آرزویش در هنگام تحویل سال نو بیان میکند: «اول ظهور امام زمان(عج) را آرزو کردیم و پس از آن صحت همسرم را از خدای متعال خواستیم...».
گریه همسر ما را مجبور به پرسش از یکی از دخترانش میکند...این نوجوان 12 ساله در مورد بابا میگوید: «پدرم بسیار مهربان بود و میدیدیم که چگونه برای آسایش ما ساعتها در کوچهها و خیابانها زحمت میکشد».
وی از بیقراریش زمان دیدار نخستین پس از تصادف با پدر میگوید: «آنقدر وقتی پدرم را روی تخت بیمارستان دیدم بیقراری کردم که پرستاران مرا از اتاق بیرون راندند».
دخترک از خلوتهایش با پدر یاد میکند: «روزی نیست که با او دردودل نکنم؛ ساعتی نیست که به یادش نباشم و لحظهای نیست که دعا برای سلامتیاش را فراموش کنم»...آری دخترک نامههای دلتنگیاش را هر روز با تمبر اشک خویش به مقصد پدر ارسال میکند.
حتی اگر قواعد ژورنالیستی تو را برای ادامه مصاحبت با سوژههایت ترغیب کند اما اشک و تأثر مستمر دو دختر و یک همسر رنجکشیده اراده گفتوگو را از تو باز میستاند.
اینجاست که شاید کشف دردهای نگفته خانواده موسوی را باید به خوانندگان دردشناس بسپاری و تنها با ذکر یک نکته از این تراژدی انشاءالله خوشفرجام روایتت را با زیور پند مزین کنی!
این حادثه را فراتر از یک تصادف و پیشامد تلخ دانست و علت آن را تنها در قصور مسلم راننده یا بیتوجهی متولیان ساماندهی معابر در تعریض مناسب جستوجو نکرد بلکه باید متوجه نکتهای ورای این امور بدیهی بود... آنهنگام که ما مدعیان تمدن، با دستان بیمبالاتی خویش زباله بیفرهنگی خود را نثار محیطمان میکنیم تنها قامت یک انسان را خم نمیکنیم بلکه ممکن است ریشه محبت یک پدر، ساقههای احساس یک همسر و یا شاخههای دلبستگی یک دختر را قطع سازیم.
روایتی از: هادی قربانیان - ایمان سرانجام -کاشان